شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

چراغ جادو
+ *خاطره * تماشايشان مي کردم. حاج حسين داشت با راننده ي ماشين حرف مي زد. پيرمرد دست گذاشت روي شانه اش. حاجي برگشت، هم ديگر را بغل کردند. پيرمرد مي خواست پيشانيش را ببوسد، حاجي مي خنديد، نمي گذاشت. خمپاره افتاد. يک لحظه، همه خوابيدند روي زمين. همه بلند شدند؛ صحيح و سالم. غير از حاجي. *شهيد حسين خرازي*
ساعت دماسنج
.: مشکاة :.
رتبه 0
0 برگزیده
240 دوست
محفلهای عمومی يا خصوصی جهت فعاليت متمرکز روی موضوعی خاص.
گروه های عضو
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top