• وبلاگ : 
  • يادداشت : يک متر کمتر در توجيح حواس پرتي من
  • نظرات : 0 خصوصي ، 29 عمومي
  • پارسي يار : 5 علاقه ، 10 نظر
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    يه بچه ي 7 يا 8 ساله بودم كه همراه بابام رفتيم قم. يه اردووي تابستانه بود.(تووي اوناردوو پدرم مسئول پسرها بودن). شب پسرها توو يه مسجد خوابيدن. صبح زود رفتم پيش بابا. اونجا براي اولين بار روحانيهايي رو ديدم كه صبح كله سحري ايستاده بودن مشغول بستن عمامه هاشون بودن. از همونجا بستن عمامه رو يادگرفتم.
    بعداز مرتب تاا كردنش دور زانوي خودشون ميبستنش. خيلي جالب بود...
    پاسخ

    سلام..آره منم اولش خيلي برام جالب و هيجان انگيز بود که دور زانو ميگذاشتن:).. ممنونم که بهم سر زديد